آنکه کینۀ دیگری در دل گیرد تا در فرصتی مناسب ابراز کند و انتقام گیرد: آن کینه پروری که ز بغض تو دم زند وآن خون گرفته ای که به کینت کشد رقم. محمد عرفی (از آنندراج)
آنکه کینۀ دیگری در دل گیرد تا در فرصتی مناسب ابراز کند و انتقام گیرد: آن کینه پروری که ز بغض تو دم زند وآن خون گرفته ای که به کینت کشد رقم. محمد عرفی (از آنندراج)
آنکه در خانه تربیت شده باشد. (ناظم الاطباء) : باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است. حافظ. ، کالای نفیس که در خانه نگهدارند و ببهای گران بفروشند: در وجه باده جان ده ای بیخبر ز هستی با جنس خانه پرور نرخ دکان نگنجد. ملا نسیمی (از آنندراج)
آنکه در خانه تربیت شده باشد. (ناظم الاطباء) : باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است. حافظ. ، کالای نفیس که در خانه نگهدارند و ببهای گران بفروشند: در وجه باده جان ده ای بیخبر ز هستی با جنس خانه پرور نرخ دکان نگنجد. ملا نسیمی (از آنندراج)
کنایه از متشرع. (آنندراج). صفت کسی که به پرورش دین همت گمارد. ترویج کننده دین: قوام دین پیغمبرملک محمود دین پرور ملک فعل و ملک سیرت ملک سهم و ملک سیما. فرخی. ملک بوسعید آفتاب سعادت جهاندار و دین پرور و دادگستر. فرخی. خدای حکم چنان کرده بود کان بت را ز جای برکند آن شهریار دین پرور. فرخی. کجا معاویه و کو یزید و کو هشام کجاست عمر عبدالعزیز دین پرور. ناصرخسرو. پادشاه میمون عالم عادل دادگستر دین پرور. (سندبادنامه ص 342). گروهی بر آن کوه دین پروران مسلمان فارع زپیغمبران. نظامی. بصدقی که روید ز دین پروران به وحیی که آید به پیغمبران. نظامی. تو دین پروری خصم کین پرور است. فرشته دگر اهرمن دیگر است. نظامی. بدامن پاکی دین پرورانت بصاحب سری پیغمبرانت. نظامی. چنین پادشاهان که دین پرورند ببازوی دین گوی دولت برند. سعدی. جهانبان و دین پرور و دادگر نیامد چو بوبکر بعد از عمر. سعدی. و دایم موقر... و سرور دین پرور باد. (تاریخ قم ص 4)
کنایه از متشرع. (آنندراج). صفت کسی که به پرورش دین همت گمارد. ترویج کننده دین: قوام دین پیغمبرملک محمود دین پرور ملک فعل و ملک سیرت ملک سهم و ملک سیما. فرخی. ملک بوسعید آفتاب سعادت جهاندار و دین پرور و دادگستر. فرخی. خدای حکم چنان کرده بود کان بت را ز جای برکند آن شهریار دین پرور. فرخی. کجا معاویه و کو یزید و کو هشام کجاست عمر عبدالعزیز دین پرور. ناصرخسرو. پادشاه میمون عالم عادل دادگستر دین پرور. (سندبادنامه ص 342). گروهی بر آن کوه دین پروران مسلمان فارع زپیغمبران. نظامی. بصدقی که روید ز دین پروران به وحیی که آید به پیغمبران. نظامی. تو دین پروری خصم کین پرور است. فرشته دگر اهرمن دیگر است. نظامی. بدامن پاکی دین پرورانت بصاحب سری پیغمبرانت. نظامی. چنین پادشاهان که دین پرورند ببازوی دین گوی دولت برند. سعدی. جهانبان و دین پرور و دادگر نیامد چو بوبکر بعد از عمر. سعدی. و دایم موقر... و سرور دین پرور باد. (تاریخ قم ص 4)
صاحب کینه و صاحب عداوت و بی مهر. (برهان). کینه دار. کینه ورز. (آنندراج). پهلوی، کین ور. ارمنی، کینه ور (صاحب کینه). (حاشیۀ برهان چ معین). حقود. حاقد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بی مهر و صاحب دشمنی وعداوت. بدخواه و بداندیش. (ناظم الاطباء). بسیار دشمن. آنکه دشمنی سخت از دیگری به دل دارد: دو خونی برافراخته سر به ماه چنان کینه ور گشته از کین شاه. فردوسی. درم داد و آن لشکر آباد کرد دل مردم کینه ور شاد کرد. فردوسی. دل کینه ورشان به دین آورم سزاوارتر زآنکه کین آورم. فردوسی. سر کینه ورشان به راه آورند گر آیین شمشیر و گاه آورند. فردوسی. زو در جهان دلی نشناسم که نیست شاد با او به دل چگونه توان بود کینه ور؟ فرخی. برادر با برادر کینه وربود زکینه دوست از دشمن بتر بود. (ویس و رامین). گرچه شان کار همه ساخته از یکدگر است همگان کینه ور و خاسته بر یکدگرند. ناصرخسرو. پیش تو در می رود این کینه ور تو ز پس او چه دوی شادمان ؟ ناصرخسرو. بسی پند گفت این جهاندیده پیر نشد در دل کینه ور جایگیر. نظامی. - کینه ور شدن، دشمن شدن. عداوت پیدا کردن: که باشم من اندر جهان سربه سر که بر من شود پادشه کینه ور. فردوسی. - کینه ور گشتن، جنگ خواه شدن: چو او کینه ور گشت و من چاره جوی سپه را چو روی اندرآمد به روی. فردوسی. ، منتقم و تلافی کننده بدی. (ناظم الاطباء). کینه کش. (آنندراج). انتقامجو. انتقام طلب: از مار کینه ورتر ناسازتر چه باشد گفتار چربش آرد بیرون ز آشیانه. لبیبی. بدسگال بدسگالت باد چرخ کینه ور دوستار دوستارت باد جبار قدیر. سنائی. همه روز اعور است چرخ ولیک احول است آن زمان که کینه ور است. خاقانی. دل کینه ور گشت بر کینه تیز. نظامی. لشکر انگیخت بیش از اندازه کینه ور تیز گشت و کین تازه. نظامی. گرش دشمن کینه ور یافتی به جز سر بریدن چه برتافتی ؟ نظامی. - کینه ور شدن، انتقام جو شدن. خواهان انتقام گردیدن: بر من تو کینه ور شدی و دام ساختی وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا. ناصرخسرو. که چون کینه ور شد دل کینه خواه همه خار وحشت برآمد ز راه. نظامی. ، جنگجو. جنگاور. مبارز. رزمجو: به تنها یکی کینه ور لشکرم به رخش دلاور زمین بسپرم. فردوسی. پس پشت شان دور گردد ز کوه برد لشکر کینه ور هم گروه. فردوسی. فراوان ز توران سپه کشته شد سر بخت آن کینه ور گشته شد. فردوسی. چون چنان است که بر دست عنان داند داشت کینه توزد به گه جنگ ز هرکینه وری. فرخی. ایا ز کینه وران همچو رستم دستان ایاز ناموران همچو حیدر کرار. فرخی. ، خشمناک. غضب آلود. پرخشم: شد از پیش او کینه ور بی درفش سوی بلخ بامی کشیدش درفش. دقیقی. همی آمد چنین تاکشور ماه هم آشفته سپه هم کینه ور شاه. (ویس و رامین). به باد آتش تیز برتر شود پلنگ از زدن کینه ورتر شود. سعدی
صاحب کینه و صاحب عداوت و بی مهر. (برهان). کینه دار. کینه ورز. (آنندراج). پهلوی، کین ور. ارمنی، کینه ور (صاحب کینه). (حاشیۀ برهان چ معین). حَقود. حاقد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بی مهر و صاحب دشمنی وعداوت. بدخواه و بداندیش. (ناظم الاطباء). بسیار دشمن. آنکه دشمنی سخت از دیگری به دل دارد: دو خونی برافراخته سر به ماه چنان کینه ور گشته از کین شاه. فردوسی. درم داد و آن لشکر آباد کرد دل مردم کینه ور شاد کرد. فردوسی. دل کینه ورْشان به دین آورم سزاوارتر زآنکه کین آورم. فردوسی. سر کینه ورْشان به راه آورند گر آیین شمشیر و گاه آورند. فردوسی. زو در جهان دلی نشناسم که نیست شاد با او به دل چگونه توان بود کینه ور؟ فرخی. برادر با برادر کینه وربود زکینه دوست از دشمن بتر بود. (ویس و رامین). گرچه شان کار همه ساخته از یکدگر است همگان کینه ور و خاسته بر یکدگرند. ناصرخسرو. پیش تو در می رود این کینه ور تو ز پس او چه دوی شادمان ؟ ناصرخسرو. بسی پند گفت این جهاندیده پیر نشد در دل کینه ور جایگیر. نظامی. - کینه ور شدن، دشمن شدن. عداوت پیدا کردن: که باشم من اندر جهان سربه سر که بر من شود پادشه کینه ور. فردوسی. - کینه ور گشتن، جنگ خواه شدن: چو او کینه ور گشت و من چاره جوی سپه را چو روی اندرآمد به روی. فردوسی. ، منتقم و تلافی کننده بدی. (ناظم الاطباء). کینه کش. (آنندراج). انتقامجو. انتقام طلب: از مار کینه ورتر ناسازتر چه باشد گفتار چربش آرد بیرون ز آشیانه. لبیبی. بدسگال بدسگالت باد چرخ کینه ور دوستار دوستارت باد جبار قدیر. سنائی. همه روز اعور است چرخ ولیک احول است آن زمان که کینه ور است. خاقانی. دل کینه ور گشت بر کینه تیز. نظامی. لشکر انگیخت بیش از اندازه کینه ور تیز گشت و کین تازه. نظامی. گرش دشمن کینه ور یافتی به جز سر بریدن چه برتافتی ؟ نظامی. - کینه ور شدن، انتقام جو شدن. خواهان انتقام گردیدن: بر من تو کینه ور شدی و دام ساختی وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا. ناصرخسرو. که چون کینه ور شد دل کینه خواه همه خار وحشت برآمد ز راه. نظامی. ، جنگجو. جنگاور. مبارز. رزمجو: به تنها یکی کینه ور لشکرم به رخش دلاور زمین بسپرم. فردوسی. پس پشت شان دور گردد ز کوه برد لشکر کینه ور هم گروه. فردوسی. فراوان ز توران سپه کشته شد سر بخت آن کینه ور گشته شد. فردوسی. چون چنان است که بر دست عنان داند داشت کینه توزد به گه جنگ ز هرکینه وری. فرخی. ایا ز کینه وران همچو رستم دستان ایاز ناموران همچو حیدر کرار. فرخی. ، خشمناک. غضب آلود. پرخشم: شد از پیش او کینه ور بی درفش سوی بلخ بامی کشیدش درفش. دقیقی. همی آمد چنین تاکشور ماه هم آشفته سپه هم کینه ور شاه. (ویس و رامین). به باد آتش تیز برتر شود پلنگ از زدن کینه ورتر شود. سعدی